همه جا تاریک شد. کمی که گذشت، چشم چترها به تاریکی عادت کرد.
همه خوشحال بودند. اما چتر قرمز اخم کرده بود.
چتر قهوهای به چتر قرمز گفت: «انگار تو مثل بقیه خوشحال نیستی؟.»
چتر قرمز گفت: «من دوست ندارم توی کمد باشم. دوست دارم بروم زیر باران و خیس بشوم ...»