نه بهمن است كه فرو مى ریزد و نه صاعقه كه از آسمان نازل شود. نه حتى مثل نیش مار و عقرب كه به ناغافل در یك جنگل تو را ناك اوت كند. نه شبیه حس گم كردن یك روان نویس دوست داشتنى. حس كنكورى بودن و كنكور داشتن شبیه هیچ كدام از این احساسات نیست
نه بهمن است كه فرو مى ریزد و نه صاعقه كه از آسمان نازل شود. نه حتى مثل نیش مار و عقرب كه به ناغافل در یك جنگل تو را ناك اوت كند. نه شبیه حس گم كردن یك روان نویس دوست داشتنى. حس كنكورى بودن و كنكور داشتن شبیه هیچ كدام از این احساسات نیست كه عمیق تر است اما در مورد فاجعه آمیز بودن هیچ میزانى وجود ندارد. كنكور بیشتر تو را از مراحل زندگى پرت مى كند یا نیش مار؟
كنكور بیشتر تو را مى ترساند یا صاعقه؟ كنكور بیشتر دل را چنگ مى زند یا گم كردن یك روان نویس دوست داشتنى؟ باید این حس ها را پیدا كرد، حس هایى كه كنكورى ها را عذاب مى دهد و یا شاد مى كند. همه حس هاى یك كنكورى، كجاى این دنیا، كجاى اروند گم شده اند؟!
***
دخترانه/ درس و ترس
براى پیدا كردن حس هاى دخترها به كنكور، راهى بهتر از سرزدن به یكى از آموزشگاه هاى كنكور نداشتم. یكى از آموزشگاه هاى دخترانه، حوالى میدان صادقیه. جلوى در آموزشگاه را گل و گیاه كاشته اند. قبلاً در این خیابان آموزشگاه به خاطر رفت و آمدهاى دانش آموزان ترافیك وحشتناكى راه مى افتاد اما الآن هیچ كس این ترافیك را نمى بیند، چون دیگر كنكور سراسرى تمام شده و بیشتر كلاس ها هم تا قبل از كنكور. وارد آموزشگاه مى شوم، از من كارت مى خواهند، كارتى نشان مى دهم كه از دانش آموزان این آموزشگاه هستم: «من اومدم واسه ثبت نام، قبلش مى خوام با چند تا از بچه ها صحبت كنم. زن میانسال به راحتى دستش را بر مى دارد از جلویم و من وارد مى شوم. گوشه حیاط آموزشگاه، نزدیك بوفه كوچك كه مریم مى گوید هیچ وقتى آبمیوه هایش خنك نیست. چند تا از همین دخترها نشسته اند. روى پایشان برگه حاضر و آماده سؤال و جواب هاى كنكور ۸۴ است و بچه ها نشسته اند و تست هایشان را با هم چك مى كنند. همه شان مى خواهند «سراسرى» قبول شوند. در جمع ۷-۶ نفره شان هیچ كس از ورود به دانشگاه هاى پولى حرف نمى زند.
مریم از بقیه شان بلبل زبان تر است. حرف بقیه را قطع مى كند، با شدت و هیجان حرف مى زند، از بقیه شان هم یكى، دو ماه كوچك تر است، «مى خوام مهندسى برق بخونم» رشته اش ریاضى است و كنكور ریاضى هم داده. «حس هام خیلى شخصیه، به درد شما نمى خوره» باید با او كل كل شود. «كنكور واسم مثه خواب بود كه درسته كه الآن تمام شده ولى نمى دونم چرا هنوز ادامه داره» خودش هم درست متوجه نشده چه مى گوید: دوستش سوده هم ریاضى خوانده، كنكور ریاضى و هنر داده و البته یك سال پشت كنكور بوده «پارسال فقط كابوس دیدم.» كابوس هاى هر شبه سوده در سن ۱۸ سالگى آنقدر پدر و مادرش را ترسانده كه دیگر حرفى از قبولى در كنكور نمى زنند. «قبل از این كابوس ها، كنكور خیلى هم بد نبود، مى شد باهاش كنار اومد. » سوده از این كه در ۱۸ سالگى به قرص و دواخوردن مجبور شده، خیلى ناراحت نیست، هنوز دلشوره كنكور ۸۴ را دارد. مى خواهم بدانم كنكور را به چه چیزى تشبیه مى كند: «مى شه گفت مسابقه دو، اما من فكر مى كنم مثه مسابقه ماشین سواریه و ممكنه وسط راه ماشینت آتیش بگیره. «دختر ریز نقشى كه بر عكس بقیه كه مشكى و سورمه اى پوشیده اند، لباسش سبز است با یك مقنعه سبز كمرنگ، درست برعكس سوده حرف مى زند؛ «حسم مى گه، كنكور یه رقابته، زیادم دردسر نكشیدم، خوب تموم شد برام. «سوده مى پرد وسط صحبت هایش و یادآورى مى كند كه «عیدیادت نمیاد، همیشه با چشم هاى اشكى میومدى كلاس؟!» اسمش مونا است و پدرش مدیر مالى یك شركت خصوصى، خوب توانست برایش خرج كند. مونا، مى خواهد انكار كند، اماخودش باور مى كند كه گریه هاى هر شبه اش در یكى، دو ماه گذشته مى تواند، اثر كنكور باشد. «كنكور شبیه یه كوهه، باید هى بالا برى و پایین را نبینى.» همه شان سعى مى كنند، مثال هاى تشبیهى خاصى بزنند. یكى دیگر از بچه ها كه روى نیمكت نشسته و كیك و شیر كاكائو مى خورد و مقنعه اش كمى عقب رفته، دست مى كشد طرف دخترى كه دارد از آنجا رد مى شود و مى گوید: «با اون حرف بزن، خیلى جوكه» سوده هم مى خندد «آره! گزارشت خنده دار مى شه، خودش هم همش مى خنده. «اسمش سپیده است، رشته اش تجربى است، برایش كنكور هنر مهم تر است و... «چرا باید بخندونمت؟» عصبى است و تحویل نمى گیرد. «الآن اومدم، ببینم از استادها كى هست تا باهاش حرف بزنم.» كنكور سراسرى تجربى را انگار بد داده. با هم مى نشینیم روى سكوى بلند كنار حیاط، جایى كه پناهگاه بچه ها است و حرف مى زنیم. «خیل بدزدم انگار همه چیز یادم رفته بود.» براى سپیده، قبل از اهمیت همه این ها لذت درس خواندن مهم بوده، اما الآن از نتیجه عملش راضى نیست. یك نفر از حیاط مى گذرد و به سمت ما مى آید «بیا! آقاى فلانى مى خواد ببینتت.» و سپیده مى رود. دوباره به جمع ۷-۶ نفره بچه ها بر مى گردم. هنوز حرف هایشان در مورد سؤال هاى من است. «كتاب هم نمى تونستیم بخوانیم، فاجعه بود.»، از آن طرف یكى دیگرشان مى گفت: «كتاب چیه، یه حموم راحت نرفتیم!» سوده از این ور با خنده مى گوید: «واى! یاد مریم ۲ مى افتم. (چون دو تا مریم دارند، شماره گذاشته اند!) روز آخرى به همه مى گفت، دعا كنید من دیگه شوهر پیدا كنم.» انگار در مورد این «شوهر» كردن بعد از كنكورشان خیلى حرف زدند. «یادته آقاى ... هم گفت شوهر واسه تو پیدا نمى شه، برو دنبال یه شغل نون و آبدار(!) بهتر.» همه خاطره هایشان را یادآورى مى كنند. این را یادته؟ آن را یادته؟ و دوباره سرگرم مى شوند با تست هایى كه دو روز قبل سرنوشتشان را تعیین كرده. مى روم پیش آن زنى كه دم در كارت ها را مى دید و الآن در بوفه ایستاده، كمى نگاهم مى كند و مى خواهد مرا روانه كند تا بروم، با خرید یك كلوچه و آبمیوه مهربان مى شود. آبمیوه هایش واقعاً گرم اند. مى پرسم از حس هاى كنكورى بچه ها؛ با ادعایى مثل یك روانشناس حرف مى زند. «من، همه جوره اش را دیدم. از اونى كه هر روز استفراغ مى كرده تا اونى كه هیچ، عین خیالش نبوده.» براى بچه ها دل مى سوزاند، به بعضى ها فحش مى دهد، از بعضى ها دفاع مى كند و در بین همه این ها از آموزشگاه تعریف مى كند تا مرا به ثبت نام راغب كند. عرض حیاط را رد مى كنم، سه، چهار پله را بالا مى روم، از یك در شیشه اى رد مى شوم و به محوطه كلاس ها و دفتر آموزشگاه مى رسم در راهرو، تنها یك دختر ایستاده و با تلفن سكه اى ور مى رود. كلاس هاى قبلى تعطیل شده و كلاس هاى جدید هنوز شروع نشده اند. «منظورت حسه مرگ یا زندگى؟ من بیشتر حس مردن داشتم. شبا كه مى خوابیدم آنقدر خسته بودم كه انگار ۸-۷ ساعت دویده ام. از خستگى، كوفتگى و مردن حرف مى زند. از اینكه «انگار همه حس هاى زنده ام را از دست داده بودم.» خودش بلافاصله مثال نقض مى آورد. «اما دخترخاله ام عالى بود. درس مى خواند انگار دارد كتاب فارسى ابتدایى را مى خواند. راحت، ریلكس» حس دخترانه خاصى پیدا نكردم در صحبت هایشان. انگار آنقدر خطر بزرگى است كه ویژگى را از انسان مى گیرد. از در آموزشگاه بیرون مى آیم. پشت سرم دخترها نشسته اند و بین خنده و گریه و ترس و بى خیالى هر از چندگاهى تست هم مى زنند. دیگر خطر اصلى را از سر گذرانده اند.
پسرانه / درس و ترس و مرض!
در خیابان ستارخان یك آموزشگاه پسرانه هم هست. از روبروى در نیمه باز آموزشگاه رد مى شوم. ۴-۳ تا پسر آنجا مى بینم. با هیكل هاى درشت و موهاى سیخ سیخى، مى ترسم وارد شوم. بیرون در مى ایستم، چند قدم این طرف تر و مچ آنهایى كه از آموزشگاه بیرون مى آیند را مى گیرم. یك نفرشان گفت: «بهتره بى خیال حس هاى كنكورى شى، اینجا هیچكس حس نداره اصلاً هیچكى اینجا درس نمى خونه.» شاهین رشته اش ریاضیه، یك سال پشت كنكور مانده، از خطر سربازى گذشته این ها را گفته و بعد هم اضافه كرد: «واسه من كنكور مثه وقتیه كه مى رم استخر، آزاد» خرج كتاب و دفتر كنكورش بالاى یك میلیون شده. تقریباً دعوایش مى كنم. «خب، برو با او حرف بزن، مى خواى گزارش واقعى بنویسى یا فقط از بچه درس خونها!» درمورد گزارش نوشتن هم نظر مى دهد. خط انگشتش را مى گیرم تا پسر قدكوتاهى كه شلوار جینش روى زانو ساییده شده و یقه لباسش كمى یه ورى است. چهره اش شبیه امین حیایى در مهمان مامان - مهرجویى - است. برایم سؤال مى شود: «مى خواى شیمى بخونى؟» اسمش سینا است. از سال سوم همه زندگى اش را تعطیل كرده براى كنكور و امروز آمده تا كلید تست هاى ریاضى را از استادش بگیرد.» شیمى هم دوست دارم اما ژنتیك را بیشتر.» قبل از اینكه كنكورش را بدهد بیشتر مى ترسیده. تا خرداد خیلى مى ترسیدم، اما توى تیر اینقدر بى خیال شدم كه فكر مى كردم مرده ام. موقع كنكور هم كه انگار هیچ حس نداشتم. فقط دلم یه چلوكباب برگ حسابى مى خواست: «شاهین - همان كه دعوایش كردم - با سه چهار تا پسر دیگر دوروبر مى ایستد. یكى از دوستهایش - ایمان - علامت V مى گیرد و مى گوید: «خانوم! فیلم ما را هم بگیر، مشهور میشیم» انگار كلمه كنكور را نشنیده، وقتى از حس هاى كنكورى اش مى پرسم. اصلاً معلوم نیست بتونم برم دانشگاه چون یكى دوتا از درس هاى پیشم - پیش دانشگاهى مانده، هندسه تحلیلى و دیفرانسیل (۲) خودش كه خیلى بى خیال است. از حس هاى مادرش و برخوردهایش مى پرسم. «آخ آخ! شاهین! مى گه مامانت. مامان من آب قند لازم بود. هر روز یه جاى خونه غش مى كرد. آخرش من درس خون نشدم. من مى گردم تا ته ذهنش، مگر یك رد ترس از آینده پیدا كنم، یك وحشتى، چیزى. اما اصلاً از این خبرها نیست به جز جمله آخر كه موقع رفتن مى گوید «بابا! بالاخره ما هم آدمیم، حس داریم» باور نمى كنم. از آن طرف تر دوست سومشان مى آید. او انسانى خوانده، تجدیدى ندارد، حساب و كتاب براى درس خواندنش نداشته، مى خواهد در دانشگاه كتابدارى بخواند و ... كنكور برام مثه یه قلب بود كه تندتند مى زد! یعنى چى؟ یعنى همش داشت اضطراب بهم مى داد. اما بعضى وقتا تپش قلباش دوست داشتنى بود. یا IQ اش كمى بالا است یا زیاده از حد پایین. دوستش مى گوید: این توى كنكور حسابى غرغرو شده بود اصلاً نمى شد تحملش كرد. با یه من عسل هم نمى شد خوردش. این یكى هم جواب مى داد خودش هم شبا مى رفت خیابون تا با مامانش دعواش نشه، بعد مامانش هى زنگ مى زد به من، مى خواست پسرش را سر عقل بیاورم. این یكى دیگر دوباره مى خندد و دستش را به علامت V مى گیرد و مى گوید: «خانوم مجرى! من رتبه یك كنكور مى شم، همه رشته ها، از من فیلم بگیرید.»
خودشان مى خندند. آن یكى پسر درس خوان شبیه امین حیایى را گم مى كنم در شلوغى حرفهاى این بچه ها. یكى از معلم هایشان - بچه ها اسمش را گذاشته اند كاپیتان اف! دم درمى آید و از شلوغى مى پرسد. از خودش مى پرسم سؤال ها را، با اینها در مورد كنكور حرف زدى؟ اینها چیزى حالیشون نیست.»
پسرها این ور در مى خندند. در جایى كه ایستاده دست مى كشد داخل و داد مى زند: «میلاد ثابتى» .
اسم را دوبار تكرار مى كند. یكى از نمونه هاى تلویزیونى بچه مثبت جلویم مى ایستد. این طرف پسرها مى خندند. معلم مى گوید: «سؤالهایت را از این بپرس!» پسر موهایش را یك ورى شانه كرده وپیراهن مردانه آبى كمرنگى پوشیده. دستش هم خودكارى (!) است. من واقعاً نمى ترسیدم چون پدر ومادرم خیلى كمكم كردند، استادهاى خوبى هم داشتم تست ها و كتابهام هم خوب بود.
بعد زیرچشمى معلمش را نگاه مى كند كه به آن دسته پسرها تشر مى زند و مى گوید: «بعضى شب ها هم مى ترسیدم بیشتر روزها از غروب به بعد دیگر درس خوندنم تعطیل مى شد. اما مامانم اینا روراست گفتم.» برایش «حس خاص» بى معنى است، بیشتر مثل كوه و دره و دشت و جنگل و اینها تشبیه مى كند به جز درس خواندن و تست زدن و هر از چندگاهى پیاده روى از این یكسالش خاطره دیگرى ندارد.
گریه كنم یا نكنم؛ آخر ماجرا رسید
هیچكس هنوز نمى داند، برنده است یا بازنده. هیچ كس هنوز نمى داند این حس هاى برد و اطمینان یا آن حس هاى شكست و باخت واقعى است یا حسهاى دروغگو. از این جماعت هیچ كس هنوز نمى داند سال دیگر نه! حتى زودتر، تا دوماه دیگر زندگى شان چطور مى شود. یك پشت كنكورى، یك دانشجو در تهران، دانشجو در شهرستان، یك دانشجوى دانشگاه آزاد یا یك ... چشم روى هم بگذارید، این دو ماه هم مثل آن نه ماه مى گذرد.
بانک مقالات مشاوره تحصیلی