این یکی از آن پرسشهایی است که مدتهاست ته ذهنم را به خودش اختصاص داده. یک تقابل همیشگی که خیلیها خواستهاند به جوابی کلی برای آن برسند و درنهایت موفق به رقم زدن چنین اتفاقی نشدهاند. درحقیقت میتوان با صراحت گفت که این پرسش از آن دست چالشهایی است که باید با توجه به موقعیت و البته شرایط هر شخصی برای آن تعریفی ارائه داد. این را بعد از خواندن یادداشتهای دوستانی که در این مقاله و درباره این پرسش برایمان نوشتهاند میتوانید به خوبی دریابید. راستی خود شما چه پاسخی برای این پرسش دارید؟ بالاخره به نظر شما باهوش کمکار بودن بهتر است یا کمهوش پرکار؟
قبل از اینکه بخواهیم باز هم پاسخ این پرسش را با هم مزه مزه کنیم، بد نیست برویم سراغ تعریف خود واژه «هوش». باید گفت که تابهحال تعریف دقیقی از هوش توسط دانشمندان، متخصصان، ادیبان و روانشناسان ارائه نشده است. كوششهایی هم كه برای تدوین یك تعریف دقیق از «هوش» بهعمل آمده، اغلب با مشكل مواجه بوده و به تعریفهای بحثانگیزی منجر شده. دلیل این امر این است كه «هوش»، یك مفهوم انتزاعی است و در واقع هیچگونه پایه محسوس، عینی و فیزیكی ندارد. هیچ نقطهای از مغز انسان وجود ندارد كه بتوان آن را جایگاه «هوش» دانست. اصطلاح «هوش»، فقط نامی است كه به فرآیندهای ذهنی یا مجموعه رفتارهایی اطلاق میشود و نظریههای «هوش» در عمل نظریههای مربوط به رفتار است.
یكی از قدیمیترین تعریفهای «هوش» توسط روانشناسان معروف بینه و سیمون، به اینصورت مطرح شده است: «قضاوت و به عبارتی دیگر عقل سلیم، شعور عملی، ابتكار، استعداد، انطباق خود با موقعیتهای مختلف، به خوبی قضاوت كردن، به خوبی درك كردن و به خوبی استدلال كردن، اینها فعالیتهای اساسی هوش به شمار میروند.» در حالیكه بینه و سیمون، «هوش» را در اصل قضاوت درست در برخورد با مسائل تلقی میكنند، روانشناسان دیگر مانند ترمن، آن را توانایی تفكر انتزاعی، توانایی یادگیری، استعداد حل مسئله یا توانایی سازگاری با موقعیتهای جدید میدانند. به هر یك از این تعاریف انتقادهایی وارد است. سازگاری با موقعیت مسلما برای بقای موجود زنده، موضوعی اساسی است، اما توانایی سازگاری مفهومی گسترده دارد كه رفتار هوشمندانه بخشی از آن است و از سوی دیگر تعریف ترمن از «هوش» به عنوان توانایی تفكر انتزاعی، همه ابعاد رفتارهای هوشمندانه را دربرنمیگیرد؛ هرچند تفكر انتزاعی بخشی مهمی از رفتار هوشمندانه است. اما یكی از تعاریفی كه بسیار مورد استفاده و استقبال قرار گرفته تعریفی است كه وكسلر، پیشنهاد كرده است. او «هوش» را به عنوان یك استعداد كلی شخصی برای درك جهان خود و برآورده ساختن انتظارات آن تعریف كرد. بنابراین از نظر او «هوش»، شامل تواناییهای فرد برای تفكر منطقی، اقدام هدفمندانه و برخورد موثر با محیط است. او تاكید میكرد كه «هوش» كلی را نمیتوان با توانایی رفتار هوشمندانه هر اندازه كه به مفهومی گسترده تعریف شود، معادل دانست، بلكه باید آن را به عنوان جلوههای آشكار شخصیت بهطور كلی، تلقی كرد. در نهایت ذکر این نکته لازم است که «هوش» یک مفهوم فرضی است نه یک خصلت عصبشناختی آدمی. به دیگر سخن «هوش» یک مفهوم ساختگی است که روانشناسان آن را برای سهولت ارتباط ابداع کردهاند. خب باز برمیگردیم به سوال خودمان. اگر بخواهیم بررسی کنیم کلی آدم باهوش کمکار را میتوانیم بشماریم که موفق بودهاند و همینطور کلی آدم کمهوش پرکار. اما عکس این ماجرا هم صادق است. همه چیز در این میان بسته به موقعیتی است که انسان در آن قرار میگیرد. بسته به زمانه و یا شاید هم شرایط اجتماعی. بسته به چیزی که به نگاه کلی جامعه تزریق میشود. اینکه مثلا آدمهای جامعه پرکار بودن صرف را دلیل بر موفق بودن و به موفقیت رسیدن میدانند و یا نه کمی هوش را هم چاشنی ماجرا میدانند. اینکه مثلا به آدمها یاد داده شده به هر قیمتی و از هر راهی میتوان به نتیجه رسید و یا اینکه قواعد و قانونی جلوی راهشان قرار گرفته. یا اینکه مثلا آدمهای جامعه یاد گرفتهاند که از هوش و استعدادی که دارند در چه جهتی استفاده کنند. در جهت اتفاقات خوب و انسانی یا نه تنها در جهت مطامع شخصی و رسیدن به موفقیت باز هم به هر قیمتی و… میشود ساعتها نشست و از این مثالها و از اینکهها آورد و همهاش هم برمیگردد به همان برداشت شخصی بر اساس موقعیت و… از این موضوع. و البته نوع فعالیتی که هر شخصی به آن مشغول است. مثلا یک کار یدی که بیشتر پشتکار و نیرو میطلبد یا یک کار فکری که بیشتر استعداد و حرکت ذهنی و در حقیقت هوش. پس به یک نکته دیگر هم در این زمینه میرسیم که پاسخ سوال ما حتی بسته به نوع فعالیت آدمها فرق پیدا میکند، سوای دیدگاه و عافیتطلبی و موقعیت و این جور مسائل. این جبر یا نه بهتر است بگوییم ماجرای تعریف شده برای هر انسانی است که تعریف او برای این پرسش را جاری و ساری میسازد. و درنهایت این سیکل تکرار شونده را عاید ما میکند که بالاخره باهوش کمکار بودن بهتر است یا کمهوش پرکار؟ مسئله مهمی که پاسخ روشنی نمیتوان برای آن پیدا کرد. نمیتوان به این اعتماد کرد که آیا بالاخره قصه خرگوش و لاکپشت یک ماجرای واقعی است یا ترفندی برای گول زدن کودکیهایمان برای تشویق به حرکت بیشتر و یا نمیتوان به این جمله رسید که بزرگی نمیدانم ادیسون یا کسی دیگر گفته بود موفقیت= 1 درصد استعداد+99 درصد عرق ریختن! همه چیز به خودمان برمیگردد. به عوامل کناریمان و…
چقدر از هوش خودمان باخبريم؟
1- به باور نيچه هوش و شناخت انسان بینهايت و بیانتها نيست، بلكه محدود و مشخص است. همين قرائت از محدوديت درك انسانی است كه نيچه را بهترديد و انتقاد از تاويلهای انسانی میكشاند و اين متفكر را به شكاكيت و فلسفه انتقادی رهنمون ميشود. نیچه هوش و عقل و شعور را اصل و بنیاد نمیداند. آنچه در نظر او اصیل است اراده و غریزه است و هوش و عقل خادم اراده هستند. به عبارت ديگر فردباوری نيچه نه محصول باور او به توانايی شگرف انسانی بلكه ناشی از ترديد او به نگاه انسان به جهان پيرامونیاش است.
2- آلبر کامو استدلال میکند که زندگی به خودی خود و بدون حضور عنصری به نام «هوش» آدمی امری پوچ است و تراشیدن هر معنایی برای آن بیفایده است. هستی در برابر هوش و خرد انسانی یکسره تاثرناپذیر است. به نظر او این پوچی از بطن رویارویی فریاد انسان و درحقیقت هوش ذاتی او با خاموشی نامفهوم جهان زاده میشود.
3- در نظام تفکر هگلی، جهان موجودی ذی شعور بود که خود در خویش میدمید و روز به روز به حقیقت حقیقیاش نزدیک و نزدیکتر میشد. در نظام فکری دیویی نیز طبیعت همان دستگاه زنده ذی شعوری بود که موتور حرکتی آن «هوش» است که در مرکز طبیعت قرار میگیرد. جهان طبیعت به زعم دیویی دستگاهی ماشینی نبود، بلکه کلیتی بود ساخته و پرداخته شده از همه ارزشها و مفاهیم که در جامه طبیعت به مرکزیت «هوش» بافته شده بود.
4- اینکه ایرانیان باهوشترین مردم جهان هستند، در سالهای گذشته تقریبا تبدیل به ضربالمثلی معروف میان ایرانیان شده، اما این در حالی است که اگر نتایج تحقیقات انجام شده در این باره توسط دانشمندان مطالعه شود، ابطال این گزاره ثابت میشود. در واقع طبق تحقیقات علمی دانشمندان، ما ایرانیها نه تنها گل سرسبد هوش در دنیا نیستیم، بلکه جایگاهی متوسط در جهان داریم و میلیاردها نفر در جهان ضریب هوشی بالاتری از ما دارند. ریچارد لین، روانشناس و استاد دانشگاه اولستر بریتانیا در کتابی نتایج تحقیقات خود را در این باره منتشر ساخته است. او که متخصص مطالعه روی تاثیر دو متغیر «نژاد» و «هوش» روی یکدیگر است، در کتاب خود وضعیت ضریب هوشی مردم جهان را با توجه به نژاد بررسی کرده و به این نتیجه رسیده که باهوشترین مردم جهان با ضریب هوشی ۱۰۵ و بالاتر مردم کشورهای شرق آسیا (چین، کره شمالی و جنوبی و ژاپن) هستند. در رده میانی کشورهای اروپایی مانند روسیه، آسیای مرکزی و قفقاز و حتی مغولستان قرار میگیرند که متوسط ضریب هوشی آنها ۹۰ تا ۱۰۰ است.