جناب آقای دکتر آلفرد آدلر * سلام ، خرسند از آنم که از دریچهای نوین میخواهم با شما و افکارتان آشنا شوم . میتوانم از شما درخواست کنم خلاصهای از بیوگرافیتان را برایم شرح دهید. * آدلر: آلفرد آدلر هستم در هفتم فوریه سال 1870 میلادی در ناحیه پنزنیگ در حومه وین به دنیا آمدم. پدرم تاجر غله بود و من فرزند سوم خانواده هستم. یکی از برادرانم در همان کودکی فوت کرد. با پدرم رابطهای صمیمی رسمی و مبتنی بر اعتماد داشتم اما با پدربزرگم نه. با او در دوران کودکی رابطهای پر تنش و اجباری داشتم و فکر میکنم، این رابطه تأثیر قابل ملاحظهای در نظّریهام گذاشته است من در کودکی در اثر کمبود ویتامین Dدچار نرمی استخوان شده بودم و بیش از چهارده سال توانایی راه رفتن نداشتم. شاید همین موضوع باعث شد رشته پزشکی را برای ادامه تحصیل انتخاب کنم. به موسیقی علاقه داشتم خصوصاً موسیقی کلاسیک و صدایم هم خوب بود، دیگران میگفتند صدایت گوش نواز و قابل عرضه است. در سال 1888 میلادی در رشته پزشکی دانشگاه وین پذیرفته شدم. از استادانم خصوصاً پروفسور"ناتناگل" که متخصص بیماریهای داخلی بود خیلی چیزها یاد گرفتم ودر واقع تحت تأثیر او هستم. او همواره به ما میگفت به بیمار به شکل "کل" بنگرید. بیمار موجودی منزوی در مانده و جدا افتادهای نیست. پزشک باید با بیمار خود رابطهای عاطفی ایجاد کند. همیشه میگفت " اگر میخواهید پزشک خوبی باشید، باید مهربان باشید" در واقع این جمله لحظه عبور من به عنوان "آدلر" پزشک و "آدلر" درمانگر و فیلسوف است. یادم میآید مطّبم را در خیابان "پراتر" که یکی از محلات فقیرنشین شهر بود باز کردم. مراجعان من بیشتر اقشار کم درآمد مثل کارگران رستورانها، بندبازان و ......بودند که تمامی آنها معاش خود را از طریق نیروی بدنیشان بدست میآوردند. مشاهده این بیماران من را به مفهوم "بیش جبران سازی" سوق داد. میدانید دلایل مهم تفاوت عقیده من با فروید از همین امر ناشی میشود. یعنی مراجعان من اغلب از طبقه فرو دست جامعه بودند در حالی که 75./. مراجعان فروید به طبقه مرفه جامعه تعلق داشتند. من در سال 1897 با ری سا ازدواج کردم. دو دختر و یک پسر دارم . دخترانم و لنیتن و الکساندرا به ترتیب در سالهای 1901،1898 به دنیا آمدند، تنها پسرم"کورت نیز در سال 1905 به دنیا آمد. در واقع موضوع تربیت فرزندانم فوق العاده برایم اهمیت داشت و شاید بخش تربیتی نظریهام تحت تأثیر مطالعات زندگی و رشد بچههایم قرار دارد. همسرم در تحقق آرمانهای تربیتی و تحقق ایدههایم نقشی مهم به عهده داشت. او فوق العاده به من اعتماد داشت و خیلی وقتها به خوبی مرا تمکین میکرد. در حال حاضر دو تا از فرزندانم الکساندرا و کورت هر دو روانپزشکاند. الکساندرا هم اکنون رئیس انجمن روان شناسی فردنگر درنیویورک است. * تشکر میکنم اینک بفرمائید مفاهیم و مفروضههای اساسی نظریهتان چیست؟ * بله می دانید فروید اولین کسی بود که هدفمندی نشانههای مرضی و همین طور کشف معنی دار رویاها را تبیین کرد،برداشت های من از تأثیر تجربه های دوران کودکی در رشد شخصیت نیز با فروید هماهنگ است.البته در برخی مفاهیم با اواختلاف نظر دارم از جمله نقش رشد روانی و عقده ادیپ که بسیار مورد تأکید فروید است، تأکید من بیشتر بر تأثیر ادراکهای کودکان از مجموعه خانواده و تقلّای آنها برای یافتن موقعیتی با اهمیت در آن متمرکز است. نظریهام مبتنی بر فرضهایی است که به اختصار به 14 بخش از آن اشاره میکنم: 1- همه رفتارها در متن اجتماعی شکل میگیرند. انسانها در محیطی به دنیا میآیند که باید در آن روابط متقابلی داشته باشند.جمله معروفی "کورت لوین"اظهار کرده که بسیار حائز اهمیت است. او می گوید "رفتار کارکرد فرد و محیط است"که با نظر من که بارها گفتهام " مردم را نمی توان در انزوا مطالعه کرد"توازن و مطابقت دارد. 2- از نظر من "روان شناسی فرونگر"یک نوع روان شناسی بین فردی است. زیرا "تبادل بین فردی " نتیجه تحول "احساس بودن"بخشی از جامعه بزرگتر است که به آلمانی Gemeinschaftsgeful گفته میشودکه در واقع همان علاقه اجتماعی است. 3- من همواره "جزء"را به نفع " کل نگری" رد می کنم و کارکردهای بخشی را از کانون پژوهش خارج می کنم. زیرا می خواهم کل انسان و چگونگی سیر او را در طول زندگی مطالعه و در مرکز توجه قرار دهم. بنابراین تمایلات قطبی هشیار و ناهشیار،روان و بدن،گرایش و اجتناب،دوسوگرایی و تعارض از نظر من بی معنی هستند مگر به شکل تجربههای ذهنی کل فرد،یعنی فرد به گونهای رفتار می کندکه گویا روان هشیار و روان ناهشیار به دو سمت متفاوت حرکت میکنند. از منظر مشاهده کننده بیرونی تمام کارکردهای بخشی ،کارکردهای تابعی هدفهای فردی و سبک زندگی هستند. 4- هشیار و ناهشیار هردو در خدمت فرد هستند و فرد از آنها برای هدفهای شخصی متعالی تر از آنها استفاده می کند. من ناهشیار را بیشتر به مثابه یک صفت میپذیرم تا شکل یک اسم زیرا آن چیزی که ناهشیار است نامفهوم است.من مثل" اتورنگ "معتقدم انسانها بیشتر از آن چیزی که می فهمند می دانند. 5- از نظر من فهمیدن فرد مستلزم فهمیدن"سازمان شناختی " و سبک زندگی او است. این مفهوم به "باورهای راسخ " مربوط میشود که افراد در اوایل زندگی ایجاد می کنند تا به آنها در سازمان دهی تجربه، فهمیدن ،پیش بینی و کنترل آن کمک کند. از نظر من شیوهی زندگی عینکی است که مردم با آن خودشان را در مورد نحوهی در کشان از زندگی ، مشاهده می کنند. ذهنیت به جای ارزشیابی عینی ابزار اصلی فهمیدن فرد می گردد. معتقدم " ما باید بتوانیم با چشم های فرد ببینیم و با گوشهای او بشنویم" 6- سبک زندگی در طول زندگی کما بیش ثابت باقی می ماند مگر آن که باورهای راسخ با میانجی گری روان درمانی تغییر کند. اگر چه تعریف روان درمانی به طور مرسوم و رایج به آن چیزی اطلاق می شود که در اتاق مشاورهروی میدهد، اما در دیدی وسیع تر، روان درمانی در بردارنده این واقعیت است که زندگی خودش ممکن است اغلب اوقات روان درمان بخش باشد. 7- مردم توسط وراثت و محیط در چنبرهی جبر قرار ندارند، زیرا هر دو آنها فقط ارایه کننده چهارچوب تأثیراتی هستند که توسط فرد با توجه به قدرت خلاق به سبک در آمده ، پاسخ داده میشوند. مردم به سوی هدفهای خود گزیدهای حرکت میکنند که فکر میکنند به آنها موقعیتی در این جهان میدهد و موجب امنیت و حفظ عزت نفس آنها میشود. از نظر من زندگی کوششی پویاست، زندگی " بودن " نیست بلکه " شدن " است. 8- کوشش اصلی نوع بشر به گونهای متفاوت به شکل تکمیل ، کمال ، مهتری ، تحقق خود ، خود شکوفایی ، شایستگی و تسلط توصیف شده است. من به واسطه جهتی که هر کدام از این کوششها می گیرند برای آنها تمایز قائل هستم. کوشش هایی را که فقط برای عظمت والاتری در فرد هستند. کوششهای اجتماعی در نظر می گیرم که البته در حالتهای شدید از ویژگیهای مشکلات روانی محسوب می شوند. از دیگر سو اگر این کوششها به منظور غلبه بر مشکلات زندگی باشند، فرد درگیر و مشغول تحقق خود، مترصد انسانیت و درتلاش ساختن دنیایی بهتر است. 9- در جریان زندگی ، فرد با وضعیتهای گوناگون مواجه می شود. آنچه مهم است فرد خود هدف هایش را بر می گزیند. از این رو افراد ممکن است از نظر اجتماعی اهداف مفیدی را انتخاب کنند و یا همانند روان رنجورها، خود را با برتری جویی دل مشغول کنند. 10- بزرگترین ارزش برای من علاقه اجتماعی است که جنبه ذاتی در نوع بشر است اما پذیرش بدون چون و چرای آن ضروری نیست، مردم دارای ظرفیت هم زیستی و برقراری ارتباط هستند.در واقع منطق آهنین زندگی اجتماعی ایجاب میکند که این گونه زندگی کنیم،به نحوی که در آسیبهای روانی شدید، علاقه اجتماعی به طور کامل خاموش نمیشود و حتی افراد روان پریش برخی از ویژگی های مشترک مردم "بهنجار"را در خود حفظ می کنند. اگر خود را دارای حس همنوع دوستی بدانیم در آن صورت مردمی دارای مشارکت اجتماعی و علاقمند به بهزیستی عموم خواهیم یافت.اگر احساس های ما که ناشی از مشاهده و باور ما مبنی بر این که زندگی و مردم دشمن هستند و ما کهتر هستیم، در آن صورت ممکن است خودمان را از حل مستقیم مشکلات زندگی جدا کرده و برای برتری جویی شخصی از طریق مکانیزم جبران مفرط، زدن نقاب گوشه گیری ، تلاش فقط برای کارهایی که از موقعیت آن مطمئن هستیم و نیز دیگر ابزارهای حفظ عزت نفس خودمان کوشش کنیم. افراد روان رنجور نوعی"نگرش مردد"نسبت به زندگی نشان می دهند بنابراین .این افراد از نظر من "شخصیتهای "بله-اما" یا "اگر فقط" هستند. * اگر فقط این مشکل را نداشتم ، آنگاه: * جمله دوم سعی در یافتن توجیهی برای "پرسش"دارد. من معمولاً از این روش برای تشخیص افتراقی و همین طور فهمیدن اجتناب فرد از تکالیفش استفاده میکنم. 11- من همواره با فرایند سرو کار دارم، بنابراین کمتر از تشخیصهای نوع "سیستم نام گذاری " استفاده میکنم بیشتر اوقات تشخیص افتراقی بین اختلال کارکردی و عضوی مشکل آفرین است زیرا رفتار هدفمند است و نشانه مرضی"روان زاد " هدفی" تنی " یا عضوی در بر دارد. در برخورد با مراجعان گاهی اوقات می گویم " اگر من عصا و یا قرص سحر آمیز داشتم که می توانست بلافاصله نشانههای مرضی تو را بهبود بخشد، چه تغییری درزندگیات پدید میآید؟ "اگر بیمار پاسخ دهد که وقت بیشتری را صرف روابط اجتماعی خواهم کرد" یا "کتابم را خواهم نوشت" .این نشانه مرضی به احتمال زیاد روان زاد است. اما اگر بیمار پاسخ دهد که " این درد جانکاه را کنار خواهم گذاشت " به احتمال بسیار زیاد نشان مرضی، عضوی است. 12- به نظر من زندگی عرضه کننده چالشهایی به شکل "تکالیف زندگی "است که به سه تای از آن ها اشاره میکنم، جامعه، کار و امور جنسی همان طور که قبلاً نیز گفته ام هیچ فردی نمی تواند ادعای خودبسندگی کند و کاملاً بدیهی است که ما همه به یکدیگر وابستهایم. ما نه تنها به شناخته شدن اجتماعی نیاز داریم بلکه هر فردی وابسته به کار دیگران است و دیگران نیز به نوبه خود به مشارکت ما وابستهاند. بنابراین کار برای بقای انسان ضروری است. افراد دارای تعاون این نقش را با میل و رغبت شخصی می پذیرند.در قلمرو جنسی، چون دو جنس متفاوت وجود دارد، باید چگونگی ارتباط برقرار کردن با این واقعیت را یاد بگیریم .باید نقش های جنسی خودمان را تعریف کنیم و بخشی از این کار بر اساس تعریف ها و قالب های فرهنگی صورت می گیرد، و بخشی هم از راه یادگیری شیوهی ارتباط با جنس دیگر، و نه جنس مخالف، امکانپذیر شود. 13- از آنجا که زندگی همواره چالش آفرین است، از این رو زندگی کردن شجاعت میخواهد. شجاعت یک نوع توانایی نیست که فرد دارای آن باشد یا نباشد و یا مترادف با جرات هم نیست که مثلاً فردی خود را روی یک نارنجک بیاندازد تا دوستان خود را از مرگ یا جراحت نجات دهد، شجاعت یعنی"شوقمندی " در درگیر شدن با رفتارهای مخاطرهآمیز در زمانی که فرد یا پیامدهای رفتارش را نمیداند یا این پیامدها برایش مضّر است.بنابراین همه ما مردم دارای ظرفیت رفتار شجاعانه هستیم مشروط بر آنکه شوقمند باشیم. شوقمندی ما به تغییر های درونی و بیرونی از قبیل باورهای سبک زندگی، میزان علاقه اجتماعی و سرانجام به "تکلیفمدار یا وجههمدار " بودن ما بستگی دارد. تمام زندگی مستلزم مخاطره کردن است اگر کامل، دانا و توانای مطلق بودیم به شجاعت نیاز نداشتیم .اکنون ، پرسشی که همهی ما باید بدان پاسخ دهیم آن است که آیا با وجود آگاهی از نقصهایمان باز هم شجاعت زندگی کردن را داریم یا خیر؟! 14- از نظر من زندگی معنای ذاتی ندارد، اما ما هریک به شیوهی خاص خود به آن معنی میدهیم. معانی متعددی از جمله پوچ،محکوم شدن به زندان، غمکده، محل آمادگی برای دنیای بعد معنایی که به زندگی میدهیم رفتار ما را تعیین خواهد کرد از اینرو فرد خوشبین به زندگی نگرشی خوش بینانه خواهد داشت"از موقعیتها استفاده میکند و با شکست و ضرر مأیوس نمیشود وشوق خود را ازدست نمیدهد. آنها دقیقاً می توانند بین شکست خوردن و فرد قاصر تمایز قایل شوند. از دگر سو افراد بدبین از زندگی روی گردانند تلاش نمی کنند. اگر هم تلاش کنند از روی عمد آن را خراب می کنند و با روش های عملی خود سعی میکنند تا پیش بینی های بدبینانه قبلی خود را به تأیید برسانند. با تشکر از شما، امیدواریم اجازه فرمائید در جلسه دیگری به طور دقیق تر به شکلی تطبیقی نظریه شما را با سایر متخصصان ازجمله "زیگوند فروید" اریک فروم، هورنای، سالیوان، راجرز و بررسی کنیم و نیز با مبانی فلسفی شما در ارتباط با شخصیت و روان درمانی بیشتر آشنا شویم. با کمال میل !
|