واقعا این گرد زمان خاصیتش چیست؟!
همین که مینشیند روی چیزی، گریهها را خنده میکند، خندهها را گریه و خلاصه همه را تبدیل میکند به خاطره و یک "یادش بخیر". آن زمان که پشت نیمکت بودیم، فکر میکردیم جزو مفلوکترین آدمهای زمینیم و به پدر و مادرهایمان به چشم خوشبختترین موجودات روی زمین نگاه میکردیم. تازه با یک قیافه حق به جانبی که آنها چه میفهمند مشق شب چیست آخر؟! نمیدانند پاککن گم کردن چه عذابی دارد! همیشه هم وقتی به ما میگویند «بچه برو درسِت را بخوان» خودشان مینشینند پای تلویزیون! مدرسه هم که میآمدیم، ناظم حکم عزراییل را برایمان داشت. استرسهایمان از همان روز اول و کلاسبندی اول سال شروع میشد تا آمدن کارنامه ثلث سوم! فکرش را هم نمیکردیم، یک روز دلمان برای بابای مدرسه تنگ شود، برای شوق و ذوق کتاب نوی اول سال پر پر بزنیم و از گریهها و دروغ های کودکانهمان خندهمان بگیرد. به یاد تمام خندهها و گریههای مدرسه این روزنامه دیواری را درست کردیم که مبادا مهرِ ماه مدرسه از دلمان برود.
ناظم
آخ آخ آخ... ناظمها از آن دست آدمهایی بودند که همیشه خدا کارشان گیر دادن بود و دقیقا سر بزنگاه با آلت جرم مچت را میگرفتند. تقریبا هیچ وقت نفهمیدم چرا به ما میگفتند زنگهای تفریح نباید در حیاط مدرسه دوید! از آنجا که بازیهای ما همهشان دویدن داشتند، تا چشم ناظم را دور میدیدیم، زنگ تفریح بازی میکردیم و امان از آن روزی که از پشت پنجره دفتر میدیدمان! حالا دخترها که نه، ولی پسرها هر از چندگاهی با خطکش یا تسبیح دست نوازشی بر سرشان کشیده میشد.
زنگ پرورشی
آن دفترهای خز و خیل پرورشی را یادتان میآید؟ کار که به کاردستی آوردن میرسید، زمان رخنمایی بابا، مامانها بود. خلاصه از آن درسهایی بود که برایمان مفتکی بیست میآورد.
مدادرنگی
یکی از موضوعات بزرگ دعوا با مادر و پدرها بود این مدادرنگی. با وجود این که هر سال توضیح میدادی که تو چقدر به مدادرنگی 24تایی نیاز مبرم داری، اما همچنان میگفتند که با 12 رنگ هم میشود نقاشی خوب کشید و میبری مدرسه گم میکنی! (مدادرنگی 24تایی از نشانههای پولداری بود). همیشه خدا هم مداد سبز و آبی کمرنگ زودتر از بقیهشان تراشیده میشدند و مجبور بودی آخرهای سال آسمانت را آبی پررنگ کنی!
پاک کن
اجسامی بودند که به شدت پتانسیل گم شدن داشتند. هیچ وقت تجربه تمام کردن یک پاک کن را نداشتم. اینکه پاک کن تمام میشود، دقیقا چه اتفاقی میافتد برایش!؟ آن زمان هم این پاک کن پلیکانهای قرمز و آبی زیاد بودند و همیشه خدا با طرف آبیاش که میخواستیم خودکار پاک کنیم، آخرش یا کاغذ را پاره میکرد یا سیاه و کثیف میشد.
زنگ تفریح زیباترین و به یادماندنیترین بخشش همین بود. اصلا یک جورهایی بهانه مدرسه آمدنمان بود. پولهایمان را جمع میکردیم و ساندویچ میخریدیم، در شرایط بحرانیتر ساندویچ میدزدیدیم. برای همین یواشکی خوراکی خوردن مخصوصا زمانی که چیز آسی داشتی به شدت فراگیر بود. ارزانترین خوراکی هم همان شیرین عسلها با روکش شکلاتی بود یا رنگارنگ.
زنگ ورزش پسرها که همیشه خدا تا قبل از حداقل راهنمایی فوتبال بازی میکردند. دخترها هم دو، والیبال، نرمش و خلاصه وقتهایی برای دویدن پیدا میکردیم. بیستِ ورزش هم از آن بیستهای ضایع بود که اگر مثلا در کارنامه یکی میشد 19 مادر، پدر م آمدند اعتراض که آخر ورزش هم شد درس که به بچه ما 20 نمیدهید!؟ کاور هم خیلی چیز مسخره و خز و خیلی بود و واقعا هیچ وقت نفهمیدیم چرا باید پوشید. تازه، نیاوردنش هم بساطی داشت و مجبور بودی بروی از کلاسهای دیگر قرض کنی تا معلم اسمت را ننویسد.
اردو
اوج لذتمان روزهای اردو بود. باید حواسمان را هم جمع میکردیم که یک وقت رضایتنامه یادمان نرود، وگرنه اردو بی اردو! چیپس، پفک، لواشک و کلی خوراکی دیگر که این بار مجبور نبودی با پول توجیبی کمت بخری، شب قبلش پدر عزیز زحمتش را میکشید. وقتی هم که اسمها را میخواندند که سوار اتوبوس شویم، همهاش استرس داشتیم که زودتر برویم با دوستانمان عقب بشینیم. چه اتوبوس بود و چه مینیبوس، همه در هم میچپیدیم و خوشحال و خندان هنوز حرکت نکرده شعر میخواندیم.
صف اگر از آن دست بچه فعالهایی بودید که قرآن و دکلمه هر روز سر صف میخواندید و میرفتید جلو حرکت ورزشی میکردید تا بچهها ورزش صبحگاهی کنند که هیچ! در غیر این صورت یکی از عذابهای الیمتان صفهای صبحگاهی بود. شیفت ظهر که دیگر بدتر، آفتاب درست میزد پس کلهتان. وقتهایی که باران یا برف میبارید، آخ کیف میداد! صف از طرف خود مدیر و ناظم پیچانده میشد. البته برای سر صف ایستادن هم بساط داشتیم! 180 درجه پاهایمان را باز میکردیم که برای رفیق فابریکمان جا بگیریم.
نیمکت یادش بخیر... یکی از مسائل مورد بحث و دعوا که پای ناظم هم بعضی وقتها باز میشد، این بود که کی وسط بشیند! کار معمولا آن جایی خراب میشد که یک روز یکی غیبت میکرد و ترتیبش به هم میخورد، بحث و دعواها شروع میشد. زیر نیمکتی هم سطل آشغال دوم کلاس برایمان محسوب میشد و البته محلی برای استتار خوراکی!
مریضی وقتی آنقدر خوابمان میآمد و رخت خواب عزیز بسیار گرم و نرم بود، امتحان داشتیم و در یک کلمه هم نخوانده بودیم، تکلیف زیاد داشتیم و میدانستیم برویم کلاس کارمان تمام است، یک ابزار مهم رو میکردیم؛ مریضی! نگویید در دوران دبستان یک بار هم خودتان را به مریضی نزدید که از رفتن به مدرسه در بروید! معمولا تمارضها دو دسته بود؛ با همدستی پدر و مادر، بدون همدستی آنها. در مورد دوم کار خیلی سختتر میشد و ممکن بود به دکتر هم بکشد.
دهه فجر یکی از بهترین روزهای مدرسه محسوب میشد و بزرگترین مزیتش این بود که برای مراسم جشن حداقل دو زنگ میپرید و درس بی درس! بعد هم همیشه مسابقه و جایزه داشت که گل سرسبدشان ماست خوری بود! از آنجا که مراسم خیلی طولانی بود، کف حیاط مدرسه مینشستیم تا هم همه بتوانند ببینند، هم خسته نشویم.
دفتر یکی از بزرگترین دغدغههایمان را یادتان هست؟ این که سال تحصیلی شروع میشد نمیدانستیم برای هر درس دفتر چند برگ برداریم. بنابراین اولین سوالاتی که از آقا یا خانم معلممان میکردیم این بود: دفتر چندبرگ برداریم؟ حالا معضل واقعی زمانی شروع میشد که معلم میگفت با سلیقه خودتان انتخاب کنید. کل خانواده وارد مذاکره و همفکری میشدند که برای مثلا اجتماعی دفتر چندبرگ برداریم! گل سر سبد دفترها هم دفتر دیکته، مشق و ریاضی بود. و معمولا اینها میشدند دفتر فانتزی و بقیه دفترهای دولتی. دفترهای فانتزی از آن چیزهایی بود که نشانه پولداری محسوب میشد.
دیکته هروقت معلم حالِ تصحیح دیکته نداشت میگفت دیکته پاتختهای. وقتی اسم صدا میزد، همه نفسها حبس بود و هزار تا صلوات و نذر و نیاز که آن نفر تو نباشی. روزهایی هم که حال داشت (عموما سالهای اول دبستان) وقتی به ما بیست نمیداد، به تریج قبایمان برمیخورد. بیستِ دیکته رنگ و بوی دیگری داشت. معمولا باعث فخر و مباهات بود و چند تا مهر و صدآفرین ضمیمهاش میشد.
مبصر مبصر موجودی بود برای آرام کردن بچههای کلاس، چه در مدت آمدن معلم بعد از زنگ تفریح چه در زمان غیبت معلم در یک جلسه. آن موقع که حالیمان نمیشد ولی مبصر در واقع همان پادوی معلم و ناظم بود. مبصر یا توسط ناظم مدرسه تعیین میشد یا توسط خود معلم از بچههای داخل کلاس. معمولا اول و دوم که بودیم بچههای چهارم و پنجم میشدند مبصرمان. چقدر آن زمان فکر میکردیم بزرگ هستند و قدشان از ما بلندتر است. یک مبصر مخفی هم بود که در مایههای ستون پنجمِ ناظمها محسوب میشد و وقتی با کسی دعوایت میکردیم، متهمش میکردی که تو جاسوسی! یادِ خوبها و بدها هم بخیر...
آناهیتا قشقایی |