یکشنبه، 12 بهمن 1393
مصاحبه خیال با آلفرد آدلر- بخش دوم

مصاحبه خیال با آلفرد آدلر- بخش دوم

 

* با سلام و تشکر از وقتی که برای مصاحبه اختصاص داده‌اید، امروز کمی هوا گرم است،امیدوارم حوصله کافی برای پاسخ به پرسشهای کوتاه من داشته باشید.

•آدلر: امیدوارم بتوانم به اختصار آنگونه که شما انتظار دارید در این بخش از مصاحبه به پرسشهای شما پاسخ دهم.

*در جلسه پیش بیوگرافیتان را شرح دادید، آیا نکته یا مطلبی هست که مایل به بازگویی آن باشید.

•آدلر:بلی!در سال 1902 فروید از من دعوت کرد تا در بحث‌های غروب چهارشنبه ‌ها شرکت کنم. فکر می‌کنم دلیل این دعوت دو مقاله‌ای باشد که درتأیید دیدگاه‌های او نوشته بودم. گرچه عده‌ای مرا شاگرد فروید می‌دانند اما در واقع من همکار او بودم.

من نظریه فروید رادربست نمی‌پذیرفتم و همین موضوع باعث شد در دهه‌ی بعد گامی به پیش و گامی به پس بگذارم. کتاب "بررسی کهتری اندامی"که در سال 1908 نوشته بودم به نحو باور نکردنی مورد تأیید فروید قرار گرفت. ولی ابداع من در مورد غریزه پرخاشگری مورد تأیید او واقع نشد. درست زمانی که من نظریه غریزه را کنار گذاشتم فروید پرخاشگری را وارد روان تحلیل گری کرد. من در واکنش به این بحث نوشتم"من روان تحلیل گری را با سایق پرخاشگری غنی کردم"و آن را با رضایت کامل به روان تحلیل گری پیش کش کردم!

*با این وصف شما لحظه به لحظه از فروید فاصله می‌گرفتید.

•آدلر:دقیقاً درست است. و این موضوع باعث عدم رضایت و سوء تعبیر در انجمن وین شد.

من از"دیدگاه جنسی"فروید انتقاد می‌کردم و در مقابل فروید از"روان شناسی خود"من انتقاد میکرد. موضوعات مورد اختلاف ما به"وحدت روان رنجوی"،" رشک رجولت (Penis- envy)"(جنسی) در مقابل اعتراض به مردانگی (اجتماعی )،نقش "دفاعی خود" در "روان رنجوری‌ها"و بالاخره نقش " ناهشیار " بود. فروید می‌گفت که من چیز جدیدی را کشف نکرده‌ام فقط مقداری روان تحلیل گری را که قبلاً بیان شده را تفسیر کرده‌ام و از نظر او این کشف چیز ی پیش پا افتاده ‌ای بود.

پس ازاین دوران پر تنش و کشمکش در سال 1911از ریاست انجمن"روان تحلیل گری وین"استعفا دادم. و بعد از"جنگ جهانی اول"به کمک همکارانم دیدگاه اجتماعی"روان رنجوری" را توسعه دادم که در نهایت در سال 1922 به عنوان اولین اقدام منجر به تشکیل نهاد"فوق برنامه‌محلی (Community Outreach ) "و مراکز هدایت کودک گردید. این مراکز در مدارس دولتی قرار داشتند و مدیریت آن به عهده روان‌شناسان با تجربه بود که آموزش خانواده را نیز به عهده داشتند. تا سال 1934 بیست و هشت مرکز در وین تأسیس شد که متأسفانه این مراکز توسط دولت تعطیل شدند.دریکوس و شاگردانش این مراکز را به ایالات متحده بردند. موفقیت این مراکز ناشی از افراد صاحب نظر مکتب وین بود که به آنها آدلری می‌گفتند!این مراکز موجبات ظهور مدارسی که به" انظباط بدون تنبیه "توصیف شده‌اند گردید در این مدارس بر تشویق بحث‌های کلاسی ، اصول دموکراتیک و مسئولیت پذیری کودکان برای خود و دیگران تأکید می‌شود.جهت‌گیری‌های کلی"روان شناسی فردنگر"به گونه‌ای اجتناب ناپذیر به علاقمندی به روش‌های گروهی و ابداع " خانواده درمانی (Family therapy)"منتهی شد.

*خوب علاقمندم بخشهای هم خوان نظریه ‌تان را با"کارل راجرز (Carl Rogers)"توضیح دهید.

•آدلر:گرچه تفاوت ‌های فراوانی بین شیو‌ه‌های درمانی من و راجرز وجود دارد امّا وجوه اشتراک زیادی نیز می‌توان یافت. ازجمله هم من و هم راجرز پدیدار شناس ، هدف گرا و کل نگر هستیم .لذا ما انسان را موجودی متکی به خود،خلاق و مستعد تغییر می دانیم. راجرز در سال 1951ویژگی‌های کلی نظریه ‌اش را به قرار زیر برشمرد.

1- انسان به مثابه‌ی یک کل سازمان دار به میدان پدیداری ، واکنش نشان می‌دهد.

2- خود فرد بهترین اشراف را برای درک رفتارش دارد.

3- انسان به همان شکل که این میدان را درک یا تجربه می‌کند،در مقابل آن واکنش نشان می‌دهد.

4- انسان دارای گرایش و کوششی اساسی است ایجاد ،حفظ و افزایش تحقق ذات انسان واجد اهمیت فراوان است.

بسیاری از پژوهش‌هایی که در ابتدا در مورد شیوه‌های درمانی (مراجع-محور(Client centered )) انجام گرفت، با این هدف بود که تمایز بین "خودپنداره (Self-Concept)" و "خود آرمانی(Self-ideal)" را محاسبه کنند.شیوه‌ی من این تمایز را با میزان احساس کهتری توصیف می‌کند.

*امّا کمی هم راجع وجوه اشتراک نظریه‌تان با البرت الیس توضیح دهید:

•آدلر: بله با قاطعیت می‌گویم همگرایی ‌های بسیار زیادی بین من و البرت الیس وجود دارد. به گونه‌ای که خود الیس می‌گوید" روان شناسی عقلانی عاطفی(Rational- emotive ) موازی نظریه آدلر است، و ادامه می‌دهد که آنچه را که آدلر "اشتبا‌ ه های اساسی (Basic- mistakes ) " می‌نامد من به عنوان باورها یا نگرش‌های غیر منطقی یاد می‌کنم."

هر دو قبول داریم که عواطف در واقع شکلی از نحوه فکر کردن هستند که مردم آنها را با طرز تفکرشان کنترل یا خلق می‌کنند.

و نیز هردوی ما اعتقاد داریم که ما قربانی عواطف خود نیستیم بلکه آنها را می‌سازیم. به طور کلی من والیس بر محورهای زیر عقاید مشترکی داریم.

1- اقتیاس همسان از انگیزه ناهشیار

2- دور کردن بیماران از عقاید غیر منطقی ( اشتباه‌های اساسی یا حکم‌های درونی شده)

3- گفتگو علیه باورهای غلط بیمار

4- تأکید بر عمل

5- ترغیب بیمار به پذیرش مسئولیت زندگی در مسیرهای مثبت.

*اکنون آیا مایل هستید دباره فرازهایی از" نظریه شخصیت" که ابداع کرده‌اید صحبت کنیم.

•آدلر ، گرچه هنوز مطالبی پیرامون وجوه مشترک و افتراق نطریه‌ام با سایر دانشمندان بیان نشده است امّا به لحاظ اهمیت این موضوع و نیز کمبود زمان به آن می‌پردازم :در مقابل پرسش "چگونه وراثت و محیط فرد را شکل می‌دهد؟" این پرسش بهتر را مطرح می‌کنم که "چگونه فرد از وراثت و محیط استفاده می‌کند"؟

از نظر من منظومه‌ی خانواده اولین محیط اجتماعی است. هر کودکی ، می‌کوشد تا در این منظومه ، با رقابت ورزی، مورد توجه و اهمیت قرار گیرد و موقعیتی برای خود دست و پا کند.

یک" همشیر(Siblings ) " ممکن است"بهترین" و همشیر دیگر"بدترین" باشد. مطلوب بودن ، رضایت از جنسیت کودک، جذب کردن ارزش‌های خانوادگی یا همانند سازی یا قرار گرفتن در کنار یکی از والدین یا همشیران می تواند زمینه را برای احساس داشتن "موقعّیت" مهیا کند. معلولیت‌ها، کهتری‌های عضوی،یا یتیم بودن برای برخی از کودکان "موقعیت ساز" است. موقعّیت کودک در منظومه خانواده بسیار حائز اهمیت است. بنابراین به نظر می‌رسد که فرزندان اوّل معمولاً محافظ کار و فرزند دوم طغیان گر و... هستند.

سعی من براین است تا منظومه خانواده را به شکل موقعیت روان شناختی مطالعه کنم. البته به روابط علّی و یک به یک بین موقعیت خانواده و ویژگی‌های همشیرها اعتقاد ندارم. روابط را فقط می‌‌توان در متن درک کرد،یعنی زمانی که فضای خانواده و شکل بندی کلی عوامل آن را در منظومه‌ی خانواده بشناسیم. به همین دلیل است که وقتی مبادرت به تعمیم یا پیش‌بینی می‌کنیم به دانشجویان خود خاطر نشان می‌کنم که " هر چیزی می‌تواند کاملاً متفاوت باشد."

تلاش برای دست یابی به معنا و همچنین رقابت همشیران نشان دهنده ارزش‌های جامعه رقابتی است که ما در آن زندگی می‌کنیم "عمل تکمیل کننده‌ی آرزوهای بزرگ است" در نتیجه هر کودکی باید "قلمرویی"داشته باشد که آن قلمرو در بردارنده " اسنادها" یا توانای‌هایی باشد که احساس ارزشمندی ایجاد می‌کنند. اگر کودکان بتوانند از راه ارزشیابی ، با کوشش خود متقاعد شوند که می‌توانند این موقعیت را با تلاش مؤثر به دست آورند، در آن صورت می‌توانند " جنبه‌ی مفید زندگی " را در پیش بگیرند. اگر کودکان احساس کنند که نمی‌توانند چنین " موقعیتی " به دست آورند، در آن صورت دچار دلسردی شده و رفتار ناراحت کننده از خود بروز می‌دهند تا شاید از این راه بتوانند به آن موقعیت دست رسی پیدا کنند. از نظر من کودک " ناسازگار" کودک " بیمار " نیست. این کودک یک کودک" دلسرد" است. دریکوس که از شاگردان من است کودکان دلسرد را به چهار گروه تقسیم می‌کند.

1- جلب توجه کننده

2- قدرت طلب

3- انتقام گیرنده

4- اقرار کننده به شکست

او این چهار ویژگی را هدف‌های " بدرفتاری" کودکان می‌داند و نه هدف رفتار در همه کودكان.

این را اضافه کنم که کودکان در مسیر " اجتماعی شدن(Socialization)" از تجربه‌های فاعلی خود نتیجه گیری می‌کنند و چون فرایندهای منطقی و قضاوت هنوز در آن‌ها به خوبی رشد نکرده است از این رو بسیاری از باورهای راسخ آنها اشتباه بوده یا فقط تا حدی " حقیقت "دارد.

از نظر من کودکان نقشه‌ای شناختی یا "سبک زندگی" می‌سازند که بر "من کوچک (Little me )" آنها در مواجه شدن با دنیای " بزرگ " کمک می‌کند. سبک زندگی در بردارنده آرزوها ، اهداف درازمدت و " بیان " شرایط اجتماعی یا شخصیتی است که برای امنیت فرد ضروری است.بخش دوم دارای حالتی " خیالی" است و در درمان به صورت"اگر فقط،آن وقت من" مطرح می‌شوند.

موزاک (1954) باورهای راسخ زندگی را به چهار گروه تقسیم می‌کند که خلاصه آن چنین است:

1-خودپندارنده: باورهایی که من در مورد خودم دارم و این که چه کسی هستم.

2-خودآرمانی : باورهای مربوط به این که من باید چه بشوم یا مجبور بشوم تا بتوانم " موقعیتی" بدست آورم

3-تصویر دنیا (World build ): باورهای مربوط به" غیر از خود" (Not –self ) ( دنیا، مردم، طبیعت و غیره ) و آنچه که دنیا از من می‌خواهد.

4-باورهای اخلاقی: رمز"صحیح- غلط" شخصی

*بر اساس تئوری شخصیت بفرمائید" احساس کهتری" چگونه به‌ وقوع می‌پیوند:

•آدلر: احساس کهتری زمانی پیش می‌آید که بین خود و باورهای خودآرمانی فاصله باشد.(من قد کوتاه هستم ، باید قد بلند باشم) اگر چه انواع متعددی از احساس کهتری‌ها وجود دارد ولی باید خاطر نشان کنم همین بحث زمانی که در انجمن وین با فروید بودم مطرح شد که اتفاقاً باعث جدایی بیشتر من از فروید گردید.

* لطف کنید مثالی در این مورد بیان فرمائید:

•آدلر: ببینید بحث احساس کهتری رابطه‌ی نزدیکی با "نرینه نمایی (Masculine Protest) " دارد. در فرهنگی که حامی و مشوق نرنیگی است، برخی زنان احساس کهتری می‌کنند، زیرا دارای امتیاز‌ها یا مزایای مردان نیستند (من زن هستم،باید برابر مردان باشم).در مقابل برخی مردان نیز از نرینه نمایی رنج می‌برند. زیرا صرفاً مرد بودن گاهی برای داشتن یک " موقعیت"کافی نیست. بنابراین چون من به برابری جنسی اعتقاد دارم نمی‌توانم صرفاً از منظر جنسی این موضوع را بپذیرم.

مثال دیگر بر می‌گردد به وجود همگونی ناکافی بین باورهای خودپنداره و باورهای "تصویر دنیا" که می‌تواند منجر به احساس کهتری می‌شود،(من ضعیف و درمانده هستم و زندگی خطرناک است.) فاصله بین باورهای خودپنداره و باورهای اخلاقی به احساس کهتری در بخش‌ اخلاقی منتهی می‌شود،(آدم باید همیشه حقیقت گو باشد و من دروغ می‌گویم...)بنابراین احساس گناه فقط یکی از مظاهر احساس کهتری است. این نوع احساس کهتری ‌ها در اصل " نابهنجار" نیستند.

نشانه‌های مرضی تنها زمانی ایجاد می‌شود که افراد به شکلی عمل کنند که انگار حقیر هستند که‌می‌توان آن را ناامیدی یا " عقده کهتری (Inferiority complex) " نامید. به بیان ساده‌تر ، احساس کهتری همگانی و "هنجار" است ولی " عقده کهتری" منعکس کننده ناامیدی بخشی محدود از جامعه است که معمولاً " نابهنجار" است قسمت نخست از دید دیگران پنهان و قسمت دوم تجلی آشکار بی‌کفایتی یا " بیماری" است.

*آقای دکتر! در نظریه شما " سبک زندگی (Lifestyle) " جایگاه ویژه‌ای دارد ، این موضوع در فرایند رشد شخصیت چگونه ارتباط پیدا می‌کند؟

• آدلر: فرایند شخصیت را می‌توان به شکل یک مهر لاستیکی نگاه کرد که فرد آن را به هر موقعیتی تحمیل می‌کند تا از این راه به آن شکلی بدهد که خود او به آن نیاز دارد. بنابراین به ناچار بسیاری از جنبه‌هایی که برای فرد بی‌ارتباط یا بی‌معنا هستند را یا نمی‌بیند یا برای آن اولویت قایل نمی‌شود. بدین ترتیب او به جنبه‌هایی واکنش نشان می دهد که از نظر شخصی مهم هستند.

اگر چه "سبک زندگی" وسیله‌ای برای کنار آمدن با تجربه است عمدتاً به صورت ناهشیار صورت می‌گیرد. سبک زندگی بیشتر در بردارنده‌ی سازمان شناختی فرد است
تا سازمان رفتار او.

برای مثال این باور که " من به هیجان نیاز دارم" می‌تواند به انتخاب نوع خاصی از شغل مانند هنر پیشگی ، رانندگی ماشین مسابقه،کاشف بودن یا رفتار" برون ریزی(Acting out) " منجر شود. این باورها می‌تواند به موقعیتهای شرم‌آور ، هیجان انگیز یا حتی به کارهای خلاق و اکتشافی منجر شود.

در درون سبک زندگی ، فرد ممکن است به گونه‌ای سودمند یا بی‌فایده عمل کند. از نظر من تمایز این مسأله در واقع همان تفاوت بین روان درمانی و مشاوره است.

زیرا هدف روان درمانی در نهایت تغییر سبک زندگی است در حالی که در مشاوره سعی بر این است که رفتار فرد را در درون همان سبک زندگی موجود تغییر کند.

*نکات جالبی در خصوص ارزش‌های معنوی و مذهبی در نظریه شما وجود دارد خواستم به عنوان یک "روان شناسی فرد نگر" به این موضوع چگونه می‌اندیشید؟

•آدلر:تلاش من بیشتر در این راستا ،کشاندن روان شناسی به عرصه زندگی روز مره است .همیشه در طول زندگی نگرش مثبتی به جنبه‌های اجتماعی مذهبی داشته‌ام. روان شناسی بر این باور است که" می‌توان انسان را از خود و از تعارض‌هایش رها ساخت" و این وظیفه روان درمانی است. در مقابل ، دیدگاه مذهبی ، رستگاری تنها در گرو لطف خدا یا بندگی اوست. لوتز می‌گفت آغاز گناه همانا غرور، بی‌توجهی به خدا و خودخواهی است. بزرگترین موفقیت روان شناسی فردنگر در این زمینه ، آن است که می‌گوید" انسان به خاطر عشق اهریمنی به خود، فرو می‌شکند. من در فرایند درمان بیمار را عاشق جامعه می‌کنم! از دیدگاه من برادری انسان‌ها یک هدف پرشور مذهبی است. من بر این باورم که در ورای آن جامعه‌ای جهانی دیگری وجود دارد که خدا/شهر نامیده می‌شود . زندگی یعنی تجربه‌‌ی برادری و امید به آن،گرچه می‌دانم که مشکلاتی وجود دارد که نه با برادری و نه با امید به آن قابل حل نیست.در سبک زندگی ، خطا همیشه جنبه‌های عقلانی و شناختی دارد به همین دلیل می‌توان آن را با" بینش(insight) " برطرف کرد. در صورتی که اگر خطا در اثر کنترل ناکافی سایق‌ها به وجود آید گناه نامیده می‌شود. با تلاش به سوی خدا، در او بودن ، به دنبال او بودن ، اطاعت از او ، و تسلیم به او و یکی شدن با او ( که دیگر سایق نیست) نگرش، تفکر و احساس از او پیروی می‌کند. خدا را می‌توان شناخت وتنها در فرایند فکری است که به سمت بالا به سمت اندیشه‌ هدایت و توانایی مطلق بودن پیش می‌رود و تنها در احساس عظمت، توانا و دانای مطلق بودن و رهایی از تشویش‌‌های آزار دهنده و احساس کهتری است که خدا وند خود را آشکار می سازد. در روان‌شناسی فردنگر به این نتیجه می‌رسیم که اگر چه نمی‌توان از راه علم تجربی به اثبات خدا پرداخت اما باید گفت : خداوند موهبت ایمان است

یکی دیگر از موضوع‌های مهم در "روان شناسی فردنگر"و "مذهب" آن است که گفته می‌شود " خداوند انعکاس نگرانی‌های انسان است".در روان شناسی فردنگر گفته می‌شود که انسان باید مرکز هستی باشد تا بتواند از این راه به وظیفه و هدف خود ، که ممکن است دست نایافتنی باشد، پی ببرد. وقتی انسان با سرمایه جسمانی و روان شناختی خود وارد هستی شد،باید در جهت صیانت ذات و متعالی شدن تلاش کند. در اینجا است که او خدا را می‌یابد. چرا که خدا راه به او می‌نمایاند و خدا است که در این حرکت پر فراز و نشیب یاری رسان انسان است. شاید بتوان گفت مهم ترین گامی که انسان در مسیر صیانت و کمال برداشته همانا یکی شدن با خداست که نتیجه ‌ی رهایی از شیطان است.

پایان

نویسنده: دکتر محمدجواد روشنفکر (دکترای روانشناسی تربیتی)

 

بخش اول مصاحبه



 

تلفن تماس با دپارتمان سنجش و ارزشیابی مبتکران:
021
61094126

department@mobtakeran.com

نظرات، انتقادها و پیشنهادهای خود را درباره بخش های زیر می توانید مطرح کنید.برای این کار از فرم انتهای صفحه استفاده کنید: